روز دوم جشنواره امسال کن روز خوبی بود، با فیلمهایی در سطوح مختلف و متفاوت و البته ملاقات با «مایکل داگلاس».
در این روز فیلم مستند/ داستانی «ویم وندرس» به نام «انسلم» در بخش نمایش خاص در سالن اصلی کن «لویی لومییر» با حضور کارگردان و گروهش به نمایش درآمد. نکته مهم حضور همزمان دو فیلم این کارگردان در جشنواره امسال است. اتفاقی نایاب که در جشنوارهای با عظمت کن بیمثال است.
در حالی که هزاران کارگردان و فیلم از سراسر جهان آرزوی حضور در جشنواره کن را دارند، «ویم وندرس» بزرگ میتواند در یک سال با دو فیلم در دو بخش مختلف جشنواره حضور پیدا کند. «انسلم» در بخش نمایش خاص (خارج از مسابقه) به نمایش درآمد، در حالی که هفته دیگر شاهد نمایش فیلم «روزهای عالی» وندرس در بخش مسابقه خواهیم بود.
این ابرکارگردان آلمانی در «انسلم» توانسته باز هم گوشهای دیگر از ذهن فیلسوف و هنرمند و خلاق خود را در غالب مستندی غیرمتعارف به تصویر کشد. این فیلم زندگی «انسلم کیفر» هنرمند آلمانی را در طول زمان نشان میدهد؛ هنرمندی که آثارش اسکلتها (با استفاده از مانکنهای آهنی)، خرابهها (خانههای روی هم تلنبارشده) و یا زمینهای از بین رفته (نقاشیهای دیواری نئواکسپرسیونیسم) را به یاد میآورند. هنرمندی که به دنبال تحریک احساسات و به وجود آوردن ریاکشن در تماشاگر است و این کار را به طور مثال در سالهای بعد از جنگ (۱۹۶۰) با عکاسی از مکانهای مختلف و دادن سلام نازی انجام داد، کاری که خشم بسیاری را برانگیخت.
«ویم وندرس» با ترکیب تکنولوژی 3D با فیلمبرداری سیاهوسفید و رنگی، مستند و داستانی موفق شده کاری جدید و زیبا ارائه دهد. این کارگردان خبره با استفاده درست از فضا، مواد و اجناس مختلف در همان ابتدا تماشاگر را از سالن سینما کنده و با خود به دنیای «انسلم کیفر» میبرد. استفاده از تکنولوژی 3D در تمام فیلم کاملاً درست و بجاست و آثار و احساسات «انسلم» را پررنگ کرده و برای تماشاگر افشا میکند.
باز هم «ویم وندرس» به همه نشان داد که هنوز برای خلاقیت و ارائه فیلمی متفاوت در سینما راههای زیادی وجود دارد، تنها باید ذهن متفاوت و تواناییهای ذهنی و هنری خاص داشت؛ به مانند این کارگردان بینظیر آلمانی. به شدت منتظر دیدن فیلم دومش در بخش مسابقه در هفته آینده هستم.
دیروز اولین فیلم حاضر در بخش مسابقه «هیولا» ساخته کارگردان شهیر ژاپنی «هیروکازو کره-ایدا» به نمایش در آمد. فیلمی زیبا با درونمایه درام، معما و البته بچهها. در این فیلم «کره-ایدا» برای اولین بار سناریویی که نوشته خودش نیست را کارگردانی کرده است. داستان فیلم به سه بخش تقسیم میشود. فیلم روایت اتفاقی است که بین دانشآموزان مدرسهای در شهری کوچک میافتد، اتفاقی که با گذشت زمان و دیدن آن از سه دیدگاه مختلف، کاملاً متوجه واقعیت آن میشویم. بخش اول از نگاه مادر «میناتو» دانشآموزی در مدرسه ابتدایی است که پسرش را به تنهایی بزرگ میکند. او متوجه مشکل پسرش در مدرسه با معلمش میشود. در بخش دوم از نگاه معلم همان داستان را میبینیم و متوجه تفاوت نگاه این دو میشویم. اما بخش سوم و از نگاه «میناتو» و همکلاسیاش است که بالاخره به واقعیت و اصل داستان میرسیم. «کره-ایدا» با این فیلم نشان میدهد که چگونه هیولا و یا مقصر از دیدگاهی جدا و نسبت به اینکه کجای داستان ایستادهاید، متفاوت است. بازیهای تمام بازیگران زیباست و تفاوت زبان و فرهنگ نمیتواند مانع ارتباط گرفتن تماشاگر با این کاراکترها و ورود به دنیایشان شود.
مشکلی که در این فیلم وجود دارد و البته در تمام فیلمهایی با این نوع کانسپت (دیدن یک داستان از چند نگاه) میتواند به وجود آید، تکراری شدن موضوع بعد از گذشت اولین و دومین نگاه است. در «هیولا» وقتی به نگاه آخر (نگاه بچهها) میرسیم، دیگر میتوانیم حدس بزنیم که موضوع از چه قرار بوده و اصل داستان چیست، بنابراین ۴۵ دقیقه آخر فیلم کمی طولانی به نظر میرسد و البته نکته دیگری که میشود گفت توی ذوق میزند، شباهت داستان فیلم به «نزدیک» ساخته «لوکاس دانت» است که پارسال در جشنواره کن حضور داشت و جایزه بزرگ جشنواره را از آن خود کرد و جزو پنج فیلم مسابقهدهنده در اسکار هم بود. نمیتوان این تشابه را نادیده گرفت، مخصوصاً که دو فیلم تنها با یک سال اختلاف در جشنواره حضور دارند. با وجود این شباهت اما «هیولا» فیلمی جذاب، خوشساخت و دوستداشتنی است و میتوان گفت که احتمال بردن یکی از جوایز جانبی را دارد.
دومین فیلم بخش مسابقه که در دومین روز به نمایش درآمد «بازگشت» بود، اثر نویسنده و کارگردان فرانسوی «کاترین کورسینی».
داستان دو نوجوان سیاهپوست و مادرشان که با نگهداری فرزندان یک خانواده پولدار فرانسوی به تنهایی بچههایش را بزرگ کرده است. ۱۵ سال بعد از رفتنشان از جزیره کورس، این مادر و دو دختر، به دلیل کار مادر به این جزیره برمیگردند، جزیرهای که محل تولد خود و پدرشان است، پدری که ۱۵ سال پیش مرده است.
فیلم داستان ارتباط این دو خواهر، داستانهای احساسی آنها و فهم راز خانوادگیشان است. فیلم پر از کلیشه است. خانواده پولدار سفیدپوست کارفرما که سطحینگر هستند، خانواده سیاهپوست و مادر تنهایی که به سختی کار میکند تا خانوادهاش را اداره کند، دختر بزرگ «جسیکا» که باهوش است و در بهترین دانشگاه قبول شده و خانواده کارفرما هوش و استعدادش را بر سر دختر در رفاه بزرگشدهشان میزنند و دختر کوچک «فرح» که دنبال موادفروشی و خلاف میرود! تمام کلیشههای نژادی در این فیلم جمعاند… که با پایانی شاد و یا به قول معروف «هپی اندینگ» به اتمام میرسد.
اگر بخواهیم این فیلم را از نظر سرگرمی بسنجیم، به قطع میتوان گفت که نتیجه مثبت است. فیلم روان است، بازیگران فیلم، مخصوصاً دو خواهر فیلم، دوستداشتنی هستند و فیلم بهراحتی تماشا میشود و خستهکننده نیست. اما چرای وجودی این فیلم در بخش مسابقه اصلی کن برایم نامفهوم است. امسال این دومین فیلم فرانسوی نمایش دادهشده (بعد از «ژان دو باری») در کن است و هر دو تا به الان ضعیفترین فیلمهای جشنواره بودهاند. این دو فیلم این سوالات را به وجود میآورند که آیا فرانسوی بودن این فیلمها تنها دلیل حضورشان در جشنواره است؟ و در این صورت آیا سینمای فرانسه فیلمهایی قویتر برای ارائه ندارد؟ و یا اینکه دوست و رفیق بازیهای جشنواره و مدیرش «تیری فرمو» دلیل حضور این فیلم ها در جشنواره هستند؟ سوالاتی که جوابی برایشان نیست.
در هر صورت و به هر دلیل، میتوان گفت که «بازگشت» فیلمی مناسب برای وقتگذرانی جلوی تلویزیون در یک روز تعطیل است، وقتی که هیچ کار دیگر و مهمتری برای انجام دادن ندارید؛ گزینهای که در جشنواره کن وجود ندارد!
اتفاق مهم دیگر این روز کلاس درس «مایکل داگلاس» بود. این بازیگر مطرح آمریکایی که امسال نخل طلای افتخاری کن به او تعلق گرفت به مدت یک ساعت در حضور خبرنگاران و دستاندرکاران سینما صحبت کرد. او از نقشهای مختلفش گفت و سایه پدرش که سالهای سال بر حضورش در سینما سایه انداخته بود؛ سایهای که بالاخره با برنده شدن اسکار از آن رهایی پیدا کرد. موفقیتهایی که باعث شد تا بالاخره پدرش به او بگوید به وجودش افتخار میکند؛ «او گفت که اگر میدانسته که به موفقیت میرسم و باعث افتخارش میشوم، در بچگی کمتر به من سخت میگرفت.» جشنواره کن هر ساله اینگونه ملاقاتها را ترتیب میدهد که باعث گفتوگوی ستارههای دور از دسترس با خبرنگاران و سینمادوستان است.