سریال عشق و مرگ (Love & Death)، اثر جدید اچ بی او مکس، دقیقا همان چیزی بود که به الیزابت اولسن اجازه داد تا از ماجراهای مارول فاصله بگیرد و یک نفس راحت بکشد.
اواسط سال ۲۰۲۱ بود که شبکه اچ بی او مکس بهصورت رسمی اعلام کرد که میخواهد سریالی با محوریت داستان کندی مونتگامری بسازد. بلافاصله هم الیزابت اولسن برای هنرنمایی در نقش شخصیت اصلی استخدام شد و در ماههای بعد هم بازیگران دیگری به جمع اعضای تولید پیوستند.
حالا جالب است بدانید که چند ماه بعد از معرفی سریال Love & Death (عشق و مرگ)، یک مجموعه دیگر به نام Candy (کندی) ساخته شد و در شبکه هولو نمایش داده شد؛ سریالی که باز هم با محوریت داستان کندی مونتگامری ساخته شده بود. «تمام رویاهای بینقص و عالی، پایانی بینقص و عالی ندارند.»
منتقدانی که این مجموعه را تماشا کرده بودند، نظرات نسبتا خوبی داشتند و بهصورت کلی میانگین امتیازات متوسطی را برایش ثبت کردند. آنها معتقد بودند که خود الیزابت اولسن بازی بسیار فوقالعادهای را در این سریال در معرض نمایش گذاشته است و بهنوعی منبع حیات این مجموعه به شمار میرود.
از سوی دیگر هم برخیها معتقد بودند که این بازگویی یک قتل هولناک نمیتواند خود را از دیگر داستانهای جنایی واقعی متمایز کند و انگار که تفاوتهای آنچنان زیادی با مجموعههای مشابه خود ندارد. منتقد سایت ورایتی سریال عشق و مرگ را خوشساخت اما غیراصیل خواند؛ زیرا ناخودآگاه مخاطب مدام آن را با نسخهی دیگر شبکه هولو مقایسه میکند.
در این سریال الیزابت اولسن نقش یک زنِ خانهدار به اسم کندی مونتگامری را بازی میکند. در آن طرف داستان هم، یک زنِ دیگر به اسم بتی گور را داریم که شباهت خیلی زیادی به کندی دارد. جفتشان در گروه کر کلیسا آواز میخوانند، دختران آنها دوستان خیلی صمیمی هستند و شوهرانشان هم شغلهای خیلی خوبی در شرکتهای مشابه دارند. درست است که از بیرون، زندگی این دو زن خیلی آروم و بینقص به نظر میرسد اما وقتی در داستان آنها عمیق میشوی، متوجه میشوی که جفتشان پر از ناامیدیهایی هستند که از آنها حرف نمیزنند و خواستههایی دارند که به آنها نمیرسند.
داستان این سریال براساس ماجراهای واقعی نوشته و براساس پروندهی کندی مونتگامری ساخته شده است. همانطور که بالاتر هم گفته شد، زندگی کندی و بتی خیلی خوب و بینقص به نظر میرسد اما هرکدام مشکلات خاص خودشان را دارند. از یک طرف، کندی بچههای سالمی دارد، کلیسا میرود و با دوستانش خوشحال است، شوهر وفادار و خانوادهدوستی دارد، وضع مالیاش خوب است و مسائل این چنینی؛ اما تقریبا هیچ زمان مفیدی برای علایق خود ندارد و نمیتواند هیجان و انرژی درونیاش را تخلیه کند، هیچ توجه خاصی از سمت همسرش نمیگیرد و احساس میکند که زندگیاش دارد کاملا به بطالت میگذرد.
در سوی دیگر بتی هم مشکلات خاص خودش را دارد. او هم در کلیسا مشغول است و با دوستانش خوش میگذراند، فرزندان خوب و سالمی دارد، به زندگیاش میرسد و غیره؛ اما شدیدا با افسردگی دستوپنجه نرم میکند، با همسرش دچار مشکلات زناشویی شده است، در ابتدا قصد بارداری دارد اما بعد از گذشت مدتی که دوباره باردار میشود، اصلا نمیخواهد فرزند جدیدش را بپذیرد و مسائل دیگر. به مرور زمان، کندی از زندگی فعلیاش خسته میشود و میخواهد یک تغییر بزرگ در زندگیاش ایجاد کند.
مدت زیادی نمیگذرد که کششِ عجیبی نسبت به شوهر بتی یعنی آلن گور پیدا میکند. او هر برخورد و ارتباطی را بهعنوان یک چراغ سبز برداشت میکند. بعد از گذشت چند روز متوجه میشود که دیگر نمیتواند این حس و فکر آلن را از سر بیرون کند. بنابراین به سراغ او میرود تا درباره این موضوع صحبت کند. آلن که تا پیش از این، اصلا به این موضوع فکر نمیکرد و شدیدا مشغول ترمیم و بهبود ارتباطش با همسرش بود، ناگهان به فکر ارتباط داشتن با کندی میفتد. او در ابتدا این موضوع را رد میکند اما کمی که میگذرد، متوجه میشود که او هم نمیتواند از فکر این اتفاق بیرون بیاید و دوست دارد ارتباطی را با کندی تجربه کند. به همین ترتیب هم تصمیم میگیرد که ارتباط خود را آغاز کنند.
اما همان ابتدا، آنها قوانین و چارچوبهایی را برای رابطهی خود تعیین میکنند تا نه خودشان به واسطهی این خیانت آسیب ببینند، نه همسرانشان؛ هرچند که به مرور همین قوانین خود را هم فراموش میکنند و ارتباط آنها بیشتر میشود. اما هیچ چیز به آن سادگیای که تصورش را میکردند، پیش نمیرود و کم کم همه چیز به هم می ریزد.
منبع: زومجی